سلام دوست جونیام😍...خوبید؟ خوشید؟ اینم از آخرین قسمت داستان😩..امیدوارم خوشتون اومده باشه منکه خیلیییییییی دوسش داشتم❤،اصلا فکر نمیکرد یه خانم مذهبی و محجبه بتونه تو کشور دیگه ایی انقدر با اقتدار پای حجاب و عقیدش بایسته،کاشکی منم بتونم انقدر ثبات شخصیت داشته باشم و بادی ب هرجهت نباشم😭واقعا خوشم اومد از اینهمه صلابت شخصیت😊...نظر شما چیه؟؟
رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_هفتادوهفتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز #آخرین_قسمت
مبارکه ان شاء الله
.
تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو
تایید می کنه...
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام
پایین اومد...
وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر...
از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم باالی سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می
کشیدم و می گفتم...
–بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم
رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون
یا یه تیکه پالک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...
گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم...
باالخره زنگ زدم ... بعد از سالم و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت
عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره
خیلی آروم گریه می کنه...
باالخره سکوت رو شکست...
–زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت
موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض دوباره راه گلوش رو بست...
–حدود 41 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و
دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه...
گریه امان هر دومون رو برید...
–زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء هللا...
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای
صورتم اشک بود...
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن
جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه
عسلش ... سفر 41روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ...
تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت...
#پایان #شهید_سید_محمد_طاها_ایمانی